بالاخره برگشتیم
سلام عزیز دل مامان نزدیک دو ماه میشه که به وبت سر نزدم و اونو آپ نکردم چون یه مدت بابایی امتحان داشت و رفته بودیم خونه آقا جون وقتی هم بر گشتیم اینترنتمون قطع بود امروز 91/11/29 و بالاخره ....
اولین کاری که کردم عکس 5 ماهگیتو توی آلبوم ماهانه آپلود کردم قند عسلم دیشب خیلی بیقرار بودی دلت درد میکرد و تا صبح پیچ وتاب می خوردی الهی بمیرم واست که چه گریه ایی میکردی انقدر گریه می کردی تا دیگه حال گریه کردن نداشتی لبخند می زدی و می خوابیدی.خیلی عزیز و مهربونی. پسر مهربونم‚هر روز که میگذره شیرین تر و ماشالا شیطون تر می شی توی این این روزها تمایل زیادی به این کارها نشون میدی:
خیلی دوست داری غذا بخوری که مجبور شدم واست فرنی درست کردم اما دیگه واست درست نمیکنم تا 6 ماهت کامل بشه چون حس کردم دل دردت به خاطره اینه که زودتر از موعد غذای کمکی رو شروع کردم واست.
خیلی دوست داری سینه خیز بری کلی تلاش میکنی شکمت رو از زمین بلند میکنی و رو دست هات می ایستی و خیلی کم حرکت میکنی بعد که نمی تونی بیشتر بری شروع میکنی به غر زدن.
این روزا علاقه زیادی هم به گرفتن پاهات نشون میدی .
جونم واست بگه از شاهکارت و حمله به بستنی و باز هم تسلیم شدن من: